جانم به لب آمد که ز تو کام بگیرم
سائل به درت باشم و اِطعام بگیرم
ساقی نشدی بزم من خسته ی عاشق
از تنگ لبت مستی خود جام بگیرم
از صحنه ی رویا بدرم کردی و رفتی
افسوس نشد بر غزل الهام بگیرم
سلطان دلم بودی و فرمان زِ تو بردم
شاهی ننمودی که زِ تو انعام بگیرم
آهنگ جدایی زدی و سر زده رفتی
ساز دلم و کوک کنم گام بگیرم
یکباره به شهر دگری رحل نمودی
آسیمه شدم نامه و پیغام بگیرم
تا سهم "کیان" فصل خزان جور جفا شد
بهتر که چنین عشق تو را خام بگیرم
کیان تبریزی
15 آذر 98
درباره این سایت