"دلا
خون کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد"
بهارم را خزان کن از تن ام برگ طلا ریزد
به گلشن بنگری ای دل نوای بلبلان دانی
که داده نعمتی برما ز رحمت چون صفا ایزد
مَنِه بر سر کلاه عشق رندانه ، که برداری
بِرس بر اوج دلداری که عشق پُر بها ارزد
منم عاشق به تو جانا گشا بر سائل ِعشق ات
درِ منزل بیاموزم ، به کویت بی خطا در زد
نگو از من گریزانی بمان در خانه ات ای گل
گشایم بال شیدایی که بر بام ات دلا سرزد
کیان با شعر شهرآشوب زند بر رسوایی
نشاید آنچنان روزی رسد کز او بلا خیزد
کیان تبریزی
19 آذر ماه 98
درباره این سایت